الان شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت نزدیکای 2 صبحه . چند دقیقه پیش خواب جالبی دیدم . من معمولا خوابهامو تو صفحات مستقل و منوساز مینوشتم . امشبم اومدم همین کار رو بکنم که یکهو دیدم بیان عزیز میگه : اوهوی کاربر عزیز ، امکان ایجاد بیش از 5 صفحه مستقل منوساز وجود ندارد . برای استفاده از این خدمات باس پول بدی .
جواب بازی آمیرزا مرحله 220ی زن و شوهر هستند که تقریبا یک سال پیشی کاری رو راه انداختند .
زنه از کاری که راه انداخته بود هیچی سر در نمیاورد . حداقل اطلاعات رو هم نداشت . زنه تا قبل از این ، بیکار بوده . شوهره هم کار ثابتی نداشته و احتمالا هر جایی مشغول به کار میشده ، بعد از چند وقت اخراجش میکردند .
شوهره تقریبا هیکلیه و به واسطه همین فیزیک بدنی ، کارهاشو راه میندازه . یعنی شهرخر هست .
هر جا زنه گیر میفته ، شوهره سر میرسه و با تهدید و ارعاب دیگران ، اونا رو مجبور میکنه از گرفتن حقشون صرفنظر کنند . یعنی مثلا تهدید میکنه که : من مامور مخفی پلیس آگاهی هستم . من دستگاه شنود تو ماشینم دارم . من با هفت تا قاضی گردن کلفت در ارتباطم . الان زنگ میزنم 110 بیان بگیرندت و ...
من هر چی نگاه کردم به زندگیشون ، با همهی این کارهایی که میکنند ، باز حداقل درامد رو دارند .ی ماشین معمولی واسه 10 سال پیش که دو تاشون سوار میشن وی خونه اجارهای و دیگه هیچی .
پیش خودم فکر کردم ، اینا مثلا با تهدید و ارعاب دیگران فوقش دویست سیصد هزار تومن رو نمیدن . ولی اگه با مشتری و مردم درست رفتار کنند میتونن خیلی بیشتر از اینا گیرشون بیاد . میتونن مشتری دائمیداشته باشند . ولی اخلاق شوهره اینجوریه که با همه سر دعوا داره . شوهره خیلی پر رو و پر مدعاست . بارها و بارها تاکید کرده که از همه چیز سر در میاره و فقط اونه که همه چیزو میدونه . صد البته شوهره خیلی دروغگو ، عهد شکن و بی سواد هم هست .
داشتم فکر میکردم که اگهی روزی مثلا شوهرهی طوریش باشه و کنار زنه نباشه ، زنه چجوری میخواد گلیمشو از آب بیاره بیرون ؟ آیا بهتر نیست که زنه برای خودش ارزش قائل بشه و عنان زندگی خودشو خودش به دست بگیره و سعی کنه خودش با مردم تعامل داشته باشه ؟
چند سالی هست که با یکی از شرکتهای دیگه ، بعضی پروژههامو به صورت شراکتی کار میکنیم .
اون شرکتی که میگم حدودا سابقه کاری بیست ساله داره و چند تا مدیرعامل به خودش دیده . اوضاع از وقتی به هم ریخت که مدیران جدیدی که اومدن روی کار ، نه سابقهی کار مهندسی داشتن و نه سابقهی مدیریت درست حسابی .
هر وقت سر میزدم به اون شرکت ، با کارمندا و کارگراش صحبت میکردم ، همه داشتن از همدیگه گله و شکایت میکردند . که مثلا فلانی کارش کمتر از منه ، ولی حقوقش بیشتره . فلانی فقط تو شرکت میشینه ، ولی من باس کار کنم . جالب تر از همه اشون ، یکی از کارگرای اون شرکت بود که تا وقتی که مدیرای قبلی سر کار بودن و فنی بودن و قدرت داشتن ، این کارگر نفسش در نمیاومد . ولی وقتی دید که تو این دوره جدید و با این مدیرای ضعیف جدید ، اوضاع برای جولان دادنش مناسب شده ، شروع کرد به نافرمانی کردن و هوچی بازی و به هم زدن نظم شرکت . جالب هم بود که میگفت : فقط من تو این شرکت کار میکنم . بقیه هیچ کاری نمیکنن . اگه من برم این شرکت میخوابه . بعد شروع کرد به تحت فشار گذاشتن مدیریت شرکت . مثلا میگفت اگه میخواهید براتون کار کنم باید اینقدر حقوقمو زیاد کنید . البته به طور مستقیم اینا رو نمیگفت . بلکه از کارش میزد . درست حسابی کار نمیکرد .
مدیریت هم برای اینکه کارهاش پیش بره ، مجبور بود بهش باج بده . ( شاید هم وعده سر خرمن میداد ) .
خلاصه من که از بیرون مشاهده گر این اوضاع بودم ، پیش خودم گفتم این وضعیت برای مدت طولانی ممکن نیست پیش بره و آخرشی اتفاق بدی میافته .
وقتی با کارگرای اون شرکت میگفتم که : بچهها این کارها رو نکنید . این لج و لجبازی رو بذارید کنار . حالا یکی کمتر کار میکنه و یکی بیشتر . بالاخره توی شرکتید همهی شما . ولی میدیدم که نه ، هیچ حرف حقی تو گوششون نمیره .
چند روز بعد از عید شنیدم که ، هیئت مدیره اون شرکت ، کلا همه کارمندا و کارگرا رو اخراج کرده و گفته از شروع سال جدید برید برای ثبت بیمه بیکاری .
حالا همون کارگرا که سر اینکه کی کار میکنه و کی کار نمیکنه داد و قال میکردند ، حالا دارن تو سرشون میکوبند . هیچ انتظار همچین چیزی رو نداشتن . حالا همه اشون کاسه چه کنم چه کنم دست گرفتن . تو این اوضاع کرونایی و بیکاری مضاعف ، باید بدوند دنبال کار .
شاید حالا سرشون به سنگ خورده باشه . حالا فهمیده باشند که یک کمیاز خودگذشتگی ، باعث میشه که همهی افراد اون شرکت موفق بشن . بفهمن که همه رو یک کشتی سوار هستن . همه باید برای موفقیت تلاش کنند . بفهمن که فقط یک نفر نیست که یک شرکت رو راه میاندازه و بقیه هم حالا اگه سهم کمتری داشته باشند ، ولی بالاخره دارن کار میکنند . شاید حالا غرورشونو بذارند کنار .
این روزها ، سر این قضیه کرونا ، به طور واضح میشه ، سرنوشت این شرکت رو به عنوان درس عبرت قرار داد . منظورم اینه که اگه تو این اوضاع ، هر کدوم ما کمیاز خودگذشتگی داشته باشیم ، مثلا الکی بیرون نریم . نریم برای تفریح . اگه میتونیم نریم سر کارمون . به افراد ضعیف کمک کنیم . اگه مریض هستیم ، پا نشیم برای پول در آوردن بریم بیرون و بقیه رو مریض کنیم . اگه همه امون مسئولیت خودمونو درست انجام بدیم ، امید نجات از این بحران هست . ولی ترسم از اینه که مثل افراد اون شرکت ، هر کسی فقط به فکر خودش باشه و بقیه براش مهم نباشند ، این جوری سقوط دسته جمعی متصور هست .
بای بنده خدایی ، توی کاری شراکت دارم . وقتی میخوام پول بهش بدم باید برمی ادارهای و فرمیرو امضاء کنم تا بهش پول بدن .
من از 22 اسفند تا حالا پامو از تو خونه بیرون نذاشتم . حدودای 25 اسفند بود که بهم زنگ زد ، فلانی پاشو بیا اداره . چک آماده هست . بگیر . منم راستش صبح 22 اسفند رفته بودم شهرداری برای امضای پروانه ساختی بنده خدایی . اونجا خیلی معطل شدم . جلوی درب شهرداری صف بسته بودند . دونه دونه ارباب رجوعها رو میفرستادن تو . هر نفر به طور متوسط یک ربع کار داشت . خلاصه با هزار بدبختی رفتم تو . با هزار تا ترس و لرز هم کارمو اونجا انجام دادم و با هزار ترس و لرز برگشتم خونه .
خلاصه این اوضاع به یادم اومد و به اون بنده خدا به دروغ گفتم : ببین من رفتم مسافرت تهران . تا بعد سیزده به در هم بر نمیگردم .
پیش خودم گفتم ، این پول گرفتن که کار واجبی نیست که آدم بخواد به خاطرش جونشو به خطر بندازه .
شاید شما هم متوجه شده باشید . همیشه روزهای پایانی سال که میشه ، همهی مردم ایران کارِ بانکی دارن . وقتی میری بانک میبینی اوهه چقدر شلوغه . اکثرا هم میخوان پولشونو بریزن به حساب . مثلا میخوان فلان مقدار پول وقتی سال تحویل میشه تو حسابشون باشه . یعنی نمیخوان پولِ نرفته به حسابشون سالو تحویل کنند . انگاری که روزای آخر اسفند ، روزای آخر عمرشون هست . انگاری دارن میمیرن . بعد سال تحویل دیگه زنده نیستن . واسه همین اینقدر حرص و جوش میخورن واسه سرنوشت پولشون !
خلاصه ، دقیقا ساعت 8 صبح روز شنبه 16 فروردین ، دیدم گوشیم داره زنگ میخوره . دیدم اون بنده خدا هست . جوابشو ندادم . تو دلم هزار تا فحشش دادم . گفتم آخه بنده خدا بذار این فاصله گذاری اجتماعی تموم بشه ، بعدا از من بخواه که به خاطری کار غیر فوری از تو خونه بیام بیرون . دیگه دردسرتون ندم . همین جور اون روز هفت هشت بار هی زنگ میزد . منم جوابشو نمیدادم . دوباره فردا صبحش ساعت 8 صبح زنگ زد . گوشی برداشتم . گفت : حالا دیگه جواب گوشی منو نمیدی . منم میخواستم چند تا چیز کلفت بارش کنم . ولی بی خیال شدم . گفت شنبهای پا شدم رفتم اداره . از اونجا زنگت زدم که گوشی بر نداشتی . بهش گفتم ببین ، فرض کن تو سالمی. وقتی دارن میگن این مریضی شاید تو بعضیها اصلا علامتی نداشته باشه ، ولی ناقل باشن ، فرض کن من همون بیمار ناقل باشم . وقتی تو اداره همدیگه رو ملاقات میکنیم ، فرض کن این مریضی رو بهت میدم . گفتم حالا بذار این وضع و اوضاع بگذره . این پول تو که اونجا نمیخورندش . سر جاش هست . حالا بذار یک هفته دیرتر بگیر . بعد دیدم تو جوابم میگه : خیلی خوب من هفته دیگه شنبه زنگت میزنم !
واقعا از این حجم نا آگاهی مردم در تعجبم . آقا جان پول مهم تره یا جوون ؟ یکی نیست بگه آخه بنده خدا تو 50 سال از خدا عمر گرفتی . حالا به هر طریقی بوده عمرتو گذروندی . یا به بطالت یا به کار و فعالیت . بعد از این هم اگه حادثهای پیش نیاد شاید تا 30 یا 35 سال دیگه زنده باشی تا کار و فعالیت کنی . واقعا نمیتونی سه چهار ماه از زندگی تو بزنی و تو خونه بمونی به خاطر حفظ جوون خودت و خانواده ات و جامعه ات ؟
به نظر من این ویروس جدید کرونا ، خیلی هوشمند هست . منتظر یک خطای آدم میمونه . اونی برنده میشه که در جنگ با نفس خودش برنده بشه . سلاح این برنده شدن هم صبر هست . هی نفست وسوسه ات میکنه که : آقا دیگه تعطیلی بسه . پاشو برو سر کار و کاسبیت . پاشو برو بیرون . خبری نیست از مریضی . اوهه حوصله ام سر رفت . چقدر تو خونه بمونم ؟
تعداد صفحات : 0